پیچاپیچ

ساخت وبلاگ

تقریبا بیست و سه سال دارم. بچه ای که فکر میکند بزرگ شده و چون بزرگ شده دیگر بچه نیست. بچه ای که با یک شوخی کوچک، بزرگ ناراحت می شود. متوجه شوخی بودنش نمیشود. خُرد میشود. مثل یک پتک بر جانش میکوید. زود به دل میگیرد. ساکت میشود. میخواهد از دست خودش فریاد بکشد. سکوت یا فریاد؟ عطش یا طغیان؟ جگرش را می گزد. بند دلش می گسلد. آشوب میشود. سر ناسازگاری برمیدارد. روح پر قلقش بی سر و سامان میشود. در آستانه ی دنیا گم میشود. برای لحظاتی محو میشود. دنیا دور سرش میچرخد. میخواهد مشت بکوبد. بدود تا وقتی زمین بخورد. بنشیند و خیره به دیوار بماند. بخوابد و سقف را تماشا کند. عطش یا طغیان؟ همه ی این ها که انگار از من محال است؛ اما، باری گفته اند وقتی عشق فرمان می دهد، محال سر تسلیم فرود می آورد. بچه هایی که از کودکی مجبور میشوند وارد دنیای آدم بزرگ ها شوند، از بچگیشان جا میمانند. یک چیزهایی از آن موقع ها همیشه همراهشان میماند. نه مثل یک عقده که مثل یک حس قوی. 

این آوای محزونم نه برای مقصر کردنت بود.

این آوای محزونم نه برای مقصر کردنت است.

این آوای محزونم نه برای توجیه است.

این درد دلی ست که نیروی نهان عشق بی محابا و آنی، با یک منطق محکم فرمانش را به دست گرفته. 

گردن نهادیم... /

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1397 ساعت: 19:17