مارهای سنگی و سپید کوه، دو نگهبان رویین تن، با قدرتی حیرتآور، سال هاست دور تا دورش را احاطه کردهاند. در روزگاران دیرین، شاهی بر فراز آن کوه سربلند، برای خویشتن خویشش قلعهای ساخته بود. آجر به آجرش را با بزهای کوهی بالا آورده بودند. بقایای آن قلعه و کورهی آجر پزی هنوز پا برجاست. گویی تکه ای از افسانه هاست. افسانه ای که رگه هایی از وجودش پابرجاست. قایقی خواهم ساخت.
اسطوره ها نمیمیرند. شاهِ کوه اسطوره ایست که زنده مانده. چه کسی خواهد دید، مردنم را بی تو؟
تو گویی روحش هر شب با وجودم در می آمیخت و جوانهی آرزوی کودکیهایش را در خمیرهی کودکیهایم مینشاند. تا چون خودش، از من، منی بسازد دست نایافتنی. شاید برای او شدن، باید مورد هجومی همیشگی بود، زیاد دروغ شنید، زیاد بیمعرفتی دید، همهی کج رفتاریها را لمس کرد، هرچه از بدکرداری هاست را تحمل کرد و هیچ نگفت. چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش عشق تو خاکستر کرد؟
قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دور خواهم شد از این خاک غریب.
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا، با تو چه کس میگوید؟
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 80