حدّ نیاز

ساخت وبلاگ

یک بار هم با دوچرخه از کوچه ای باریک میگذشتم که پسرکی با هیکلی درشت تر از من، سر راهم ایستاد. تهدید کرد :«این بار هیچی، اگه یه بار دیگه ببینم از این کوچه رد شی میگیرم سیر، کتکت میزنم». بعد هم رفت کنار و من هم راهم را کشیدم و رفتم. آن روز دیگر از آن کوچه نگذشتم. فردایش هم همینطور. پس فردایش هم همینطور. یک هفته بعد تصمیم گرفتم از کوچه رد شوم. رد شدم. آهسته و هشیار که به موقع رکاب زدنم را سریع تر کنم. دو سه روز  همینطور گذشت و کم کم دیگر نه آهسته میرفتم و نه هشیار بودم که فرار کنم. فقط مثل قبل از کوچه رد میشدم. بالاخره یک روز دم ظهر، باز همان طور جلویم ایستاد و از چند متری مشخص بود که میخواهد همان طور که گفته بود، سیر، کتکم بزند. نگذاشت رد شوم. پیاده شدم و سریع دویدم سمت دری که باز بود. رفتم داخل حیاط خانه شان و داد زدم. پدرش بود که بیرون آمد. سریع ماجرا را برایش تعریف کردم. از آن پس، پسرک هر بار که مرا میدید از سر راهم کنار میرفت و حتی نگاهم هم نمیکرد. احتمالا نه فقط سیر که سرو تهِ پیازِ کتک را هم خورده بود.

همان پسرک حالا هم باشگاهیم شده. شاید هم‌باشگاهی واژه ی درستی نباشد. به هر حال با هم به یک باشگاه ورزشی میرویم. سنگین وزن هم کار میکند. مثل قبل، خیلی از من درشت تر است. با اینکه هر دو خیلی تغییر کردیم، شناختمش. از آن محله رفته ایم؛ اما، هنوز هم گاهی میروم و از آن کوچه میگذرم. او هنوز هم همان جا زندگی میکند.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 90 تاريخ : سه شنبه 14 فروردين 1397 ساعت: 19:17