بیست و پنج کیلومتر مانده به رامسر، روستایی ست با باغ های کیوی و بادمجان و خیار، و زن و مردهای عاشقی که پابهپای هم در مزرعه و باغشان مثل تمام روستاییهای شمال کار میکنند. در دل کوهش آبشاری کوچک است. آبشار، آرام و لطیف صخرههای کوچکی را مینوازد و پایین میریزد. ناگاه تکهای از تنش را جدا میکند و به تختهسنگی کنار من میفرستد و قطرههایش کمانه میکنند به صورتم. از جا میپرم و زمین میخورم. «دیدی؟! دیدی؟! یادم تو را فراموش! یکی طلبم. پاشو خودت را جمع کن همهی جانت آب و گِل شد. همه ی مردها همین اند، فراموش کار. تو که دیگر مرد خردادی و فلان.» همه ی جانم آب و گل بود. همهی جانم پیش من نیست. من یادت را مدت هاست که ندارم. اویی آمده. میفهمی؟ «همانی که قرار بود باشد تا مرا در او ببینی؟» همانی که منتظرش نبودم و آمد و تو فقط بخش کوچکی از او بودی. سقوط میکند مثل آن وقتهایی که تو یادم میافتی. مثل یکی از آن دو بار. از جیب دامنت شانهای در میآوری. عمیقترین نفسهای عمرم را...
شنیدن نامم از سرانگشتانت، از نوایت که سال ها کمش داشتم.
جای تو سمت چپ چادر است و فاصلهمان به اندازهی اولین خطکشی ست که وقتی دبستانی بودم خریدم، تا اندازهی یک خط کوچک در کتاب ریاضی را زیرش بنویسم. دو سانتیمتر. خطکش بیست سانتیمتری برای یک خط دو سانتیمتری. چرا باید اندازهی خط کش؟ چرا اندازه خط نه؟ چرا اصلا برای یک فاصله ی هیچ سانتی؛ اندازه ی خط دوسانتی، فاجعهتر اندازهی خط کش بیست سانتی؟ ستم است.
چه طوفان غریبی. چه گردباد زیبایی. سوسو... هوهو... نزدیک میشود.
«پسرک چادرت را با خود خواهم برد». من پسرک نیستم. «مهم نیست. آدمک چادرت را با خود خواهم برد». من آدمک نیستم. «هرچه هستی باش، من چادرت را با خود خواهم برد». من هرچه نیستم، چند خط از یک نمایشنامه ام.
من دیگه هیچی از خودم ندارم. اون چیزی هم که قبلا بودم الان تویی. نمی تونم الان منظورم رو دُرُس بهت بگم، نمیدونم میفهمی یا نه. میخوام بگم دوستت دارم. حتی بیشتر از اونی که میشه بهش گفت «دوست داشتن». دوست دارم تا هر وقت که دوست داشتی باهات باشم. می خوام یه فرصت داشته باشم که بشناسمت. بیشتر از خودت بشناسمت. ببینم چجوری تغییر میکنی. ببینم همینجور که سنت بالا میره، این چشمای خوشگلت که دارن به من نیگا میکنن چجوری گود میافتن، یا صورتت چجوری چروک بر میداره.
تجربه های اخیر | امیررضا کوهستانی
«حوصله ام را سر بردی. بیرون بیا تا اسیر نشوی!» اسیر نشوم؟ نمیشود یک روح دو بار اسیر شود. در خود نیستم که اسیرم کنی. همهی جانم پیش من نیست. تو از واژهها چیزی میفهمی؟ واژهها سنگینند. از همهی چیزهایی که خیلی چیزند هم سنگینترند. آنجا را ببین که خالی گذاشتمش! که انگار منتظرم تا بیاید. میتوانستم وسط چادر بخوابم، اینطور نیست؟ منطقی تر نبود؟ آن جای خالی، هم اوست و هم من است. پر از واژههاست. اگر بیرون بیایم میتوانی تکانش بدهی؟ میتوانی به آسمانش ببری و زمینش بکوبی؟ «ولی من نمیخواهم...» برو! دست از سرم بردار!
هوهو... سوسو... دور میشود. بیرون می آیم. گویی لابه لای گیسوانت میپیچد و میرود.
و یک آن، آبی زلال به کف صحرا میخورد و قطره هایش کمانه میکنند به صورتم. از جا میپرم و زمین میخورم. «باز که ترسیدی مرد جوان!» تو آخر مرا دیوانه میکنی. تو با بلندایت، تو با رنگت، تو با نرمیت، تو با لطافتت، تو با عطرت. «من با بلندایم، رنگم، نرمیم، لطافتم، عطرم، فقط قسمت کوچکی از اوی تو بودم. با بقیه اش چه میکنی؟» از بقیهاش میترسم. «نمیخواهی بدانی در این صحرای خشک چه میخواهم؟» جانم را. «دیشب باران آمد. پیامی از دریا آورده بود.» دریا؟ «دریا. گفت دلش برایت تنگ است. حواسش نیست. طوفان را فرستاده که اسیرت کند.»
هراسان برمیگردم. دستم را سایهبان چشمانم میکنم و در دوردست ها رد طوفان را میجویم... نیست.
«دنبالش نگرد. در راه رفتنش، گپ زدیم. گفت زورش به واژه هایت نرسید.»
گویی لا به لای گیسوانت میپیچید و میرفت...
به اندازه ی همراه نشدنم با طوفان دل تنگم.
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 77