#کوچه_ی_سینما

ساخت وبلاگ

میبارد که ببارد. به درک که میبارد. از یمین و یسار هم ببارد اصلا. از هرجهت به هر مدلی میخواهد ببارد. با موسمی حال میکند، موسمی ببارد. مدیترانه ای راست کارش است ، مدیترانه ای ببارد. هفت ، سیصدوشصت و پنج یا هشت سیصدوشصت و پنج چندان فرقی هم ندارند. روح من خسته نیست. مغزم اندکی خسته است. روح من از کودک بودنش لذت میبرد، مغزم سر سازش ندارد. جسم هم که دادی یک جوری میدادی که راهی نشود برای کشتنم. همینطوری خودت روح را میکشیدی بیرون و میرفت. میبردی اش و آن وعده های عذاب و مجازاتِ مرحله به مرحله را عملی میکردی ببینیم اصلا دلت می آید یا نه؟ این همه سال این اضافه ها به چه دردم میخورد؟ هر روز هم مستهلک تر میشود و از قیمت می افتد. کسی کلیه ی دست دوم میخرد؟ جفتش برای فروش است. یک دست کلیه ی دست دوم گرما دیده ی نقد و اقساط، بدون رنگ، تغذیه شده با آبجوی بدون الکل هلندی. یک مغز آکبند ، بدون پلاک ، پیش قسط و قسط ماهیانه ی منصفانه. دو عدد چشم که در حسرت دیدن چشمانش سوخت. یک جفت دل و جگر ، تصادفی، کلا اتاقک عوض شده، بر اثر تکان های شدید داشبورد صدا میدهد، چشم کسی دنبالش نبوده، مردانه زندگی کرده و مردانه تصادف کرده و بیمه هم نبوده و گواهینامه هم نداشته. یک هفته در پارکینگ خوابیده و برای ترخیصش تعهد داده اند هیبریدی اش کنند. پس از هیبریدی شدن آماده ی تحویل به علاقه مندان احمق است و چه بد پایانی برای دل نشناس های تازه کار پر ادعا. دل ما سیخی چند؟ مهمان من باشید، حالا این سیخ را بزن ببین طعمش چطور است.خوشت آمد بگو تا چند سیخ اعلایش را برایت کباب کنم. قلوه هم داریم. جفت.

عیبی ندارد، دستت را بکش روی صورتم! حس کن! - بینی ات که کوچک است و سرش هم بالاست، ابروهای پرپشتی داری و پهن و بلند، عینک هم که قبلش حس کردمش، ریش هم داری، پوست صورتت نرم است، گوش هایت کوچکند، موهایت نیمه اسکاچند، لب هایت هم لبند دیگر- تو که ظاهر دنیا را نمیبینی حالت از همه بهتر نیست؟- چه تعبیر جالبی کردی پسر! تا به حال کسی نگفته بود تو فقط ظاهر دنیا را نمیبینی و مجبور میشدم برایش توضیح بدهم. چند ساله ای؟- حدس خودت چیست؟- ریش داری و نوجوان نیستی یقینا. صدایت کلفت است و آرام حرف میزنی. حرف هایت خوبند. احتمالا بالای سی سال سن داری، مثلا سی و یک سال و دو ماه و پنج روز- بیست ودوساله ام- دستت را بده! دستانت دستان یک بیست و دو ساله نیست. - مربی ورزشمان در دبیرستان میگفت دستانت پهلوانیند، باید بروی سمت زورخانه و ورزش های زورخانه ای- من دست های پهلوانی را لمس نکرده ام، اما، چرا این دستت کمی میلرزد؟-نمیدانم. لعنتی گاهی اینطور میشود. کنترلش دست من نیست.- عاشقی.-سوال بود؟- نه خبرت دادم.- شاید-بازهم هشت بهشت می آیی؟ -سال هاست که اینجا هبوط میکنم. بیشتر چهارباغ را متر میکنم ، با قهوه ی داغی که در  سرمای زمستان از کافه رادیو گرفته ام- کافه رادیو کجاست؟- کوچه ی سینما سپاهان، مقابل سینما. رادیو جمعه ها هم روشن است.- عاشقی-ازدواج کرده ای؟- عاشق شده ام.

سردت نیست؟ کاپشنم را بدهم؟ پالتو؟ کت؟ گرمت چه؟ بادت بزنم؟ فوتت کنم؟ آب بیاورم؟ میخواهی پیرهنم را فقط بپوشی؟ درد داری؟ دستت را بگیرم؟ تنگ در آغوشت بکشم؟ اشک هایت را پاک کنم؟ پیشانی ات را ببوسم؟ کلافه ای؟ موهایت را ببافم؟ برویم بازی؟ فیفا؟ مارپله؟ منچ؟ کوه میخواهی؟ دشت؟ دریا؟ آبشار؟ آبشار هم نه؟ دلقک بشوم اصلا؟ ملیجک؟ میخواهی سوسک بشوم؟ ماهی؟ فیلم ببینیم؟ کتاب بخوانم برایت؟ کتاب هایم را دوست نداری؟ از کتاب های خودت خب. میدانم آدم های زیادی کتاب هایم را دوست ندارند. من حوصله سربرترین آدم روی زمینم.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت: 8:28