#سرد

ساخت وبلاگ

صدای عجیبی میشنوم. یک نفر با من حرف میزند. بک نفر که انگار واقعی ست؛ اما، نیست. گاهی دستور میدهد.  انگار که یک صوت اساطیری ست که از هزاران سال قبل بازگشته و درونم را تصاحب کرده. مثل یک قهرمان حرف میزند. مثل یک شاهنامه حرف میزند. مثل یک پهلوان. 

دوچرخه ام را برده بودند. پیدایش کردم. فقط جَکش را جدا کرده بودند. یک هفته بود دوچرخه نداشتم و تمام این یک هفته را با دوچرخه ای که فکر میکردم ندارم میرفتم و می آمدم. جکش را هم خودم در مسجد جا گذاشته بودم چون وسط بزرگمهر خورده بود به لب جدول و چون از قبل پیچ و مهره اش شُل بود ، کنده شد. گذاشته بودم کنار شبستان مسجد که یادم باشد برش دارم و ببرم تا باز نصبش کنند برایم.  فکر میکردم دوچرخه را دزدیده اند؛ ولی، سوارش میشدم. فکر میکردم حالا که پیدا شده جَکش نیست؛ ولی، خودم کنار شبستان گذاشته بودمش.

من نه معتادم به مخدر و الکل . نه هرچیز توهم زای دیگری.

اتفاقات وحشتناکی را تجربه میکنم. هر اتفاق را چندبار تجربه میکنم. هر صدا را چندبار میشنوم. یک صدا را هزار بار میشنوم. 

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1396 ساعت: 15:35