اینجا شب ها گرگ هم دارد؟ - گرگ؟ پسرجان تو که نمیدانی چه خبر است، چطور تنها به اینجا آمدی؟ آدم های اینجا از گرگ هم بدترند. - تنها نیستم. گرگ چه؟ خود گرگ را دارد؟ - خرس هم دارد. - نه. گرگ! گرگ دارد یا نه؟ - بله گرگ دارد. وقتی میگویم خرس هم دارد یعنی گرگ سهل است. - چطور میتوانم ببینمشان؟ همه را با هم یک جا. - دیوانه ای؟ - میشود اصلا یک جا دیدشان؟ - نه همه را ولی چرا شاید چند گروهشان را بشود. - مگر چقدر هستند؟ - زیادند. اینجا گرگ زیاد دارد. - کجا؟ - کجا چی؟ - کجا میشود چندتا را هم زمان دید؟ - نمیخواهی که بروی آن جا؟ - مگر شما رفته اید؟ - جوان که بودم ناچار با تعدادی دیگر از اهالی روستا رفته ام - خب؟ اگر نمی خواهی بگویی کجاست از کس دیگری بپرسم. - این راه را که بروی به کوهی میرسی. در دل کوه غاری ست که از قدیم گفته اند انتهایش به شیراز میرسد و هرکه واردش شد بیرون نیامد. پشت این کوه دره ایست. شب ها گرگ آنجا فراوان است.
مردم ما عاشق ساختن این داستانها هستند. همین داستان های غار و شیراز. خود من هم که از مردمم و میتوانم بسازم. ازقضا بِه از بقیهی مردم نباشم اهن و تلمب کثیری هم دارم. مثلا روستایی به نام «خمسلو» نزدیک فریدن اصفهان بود. حالا با روستای «سنگ باران» یکی شده و اسمش شده شهر «برف انبار»(نامردها اصالت جغرافیایمان را برای بار دوم به فنا دادند. جد اندر جد، قربانی سیاست های صدمن یک غاز حاکمان عصر). حالا چرا خمسلو ؟ خمسه + لو، چون پنج پشته یا تپه آنجاست. خمسه که پنج و «لو» هم که تپه است. حالا آن جغوربغوری را که خودم ساختم جهت تحریف تاریخ، بگویم برایتان که کیفور و کچول سر بر بیابان بگذارید. سال ها پیش لوییهای فرانسه هر کدامشان که میخواست به سفر دور دنیا برود از این محل رد میشد. منابع موسغ (موثق!) محلی، بیان داشتهاند دقیقا پنج لویی بودند که آمدند و در زمان های متفاوت رد شدند و رفتند. از آن موقع شد خمسه لویی و بعد شد خمسه لو و بعد که از کاروان سرا به روستا بدل شد خمسلو و حالا هم که هیچ شد و تبدیل به شهری زهوار در رفته شده است. به همین راحتی میشود جفنگ سرهم کرد و زرت تاریخ را قمصور کرد.
اما این داستان های زلم زیمبو همه هیچ. روایت جالب و واقعی دارم، که فی الواقع همچون عسل خوانسار مطبوع است. این را از سایت تاریخ ایرانی ببنید: کلیک
در خمسلو سر اینکه چه کسی متاع کدخدایی، این حلیةالذهب، را به چنگ بگیرد، بین دو گروه جدلی میافتد تا حدی که به شلنگ تخته اندازی و زد و خورد میرسد. پایینیها و جوانترهای دیوانهوشِ گاوریش، بالاییها و پیرترهای کمخِرد را تیر میکنند که این اروس حق ماست و نه دیگری. برای هم قشون کشی میکنند و جنگولک بازی درمیآورند (محمدرضا پهلوی هم سفر فرنگش را میرفته و فکر باج دادنش بوده، پدر نامرد). القصه هرکس بامبولی سوار میکرده تا خودش پیله بزند به ریش سفید جماعت شدن. یکی از کاندیداهای کدخدایی هم همسر همین گلنار خانم، عموزادهی پدربزرگم، بوده. روزی از نظمیه می آیند سراغ مردم ده تا ببینند این شلم شوربا بهر چیست؟ که اهالی هوچیگر و عربدهکش، هرکدام به سوراخی تنگ میخزند. ولیکن گلنار خانم سیوپنجساله که زنی زرنگ و زیرک بوده، میفرستد پی ماموران حکومتی و برای عالی جنابان جولَق، مرغی بریان میکند و همان طور که حکیم فرمودند : ز تو چشم آهرمنان دور باد/دل و جان تو خانهی سور باد، دل و جان پیاده سازان منویات حکومت اعلی حضرتشان را خانهی سور میسازد. آنها هم سیر میلمبانند و از گلنار، اسم و رسمش را میپرسند و میروند. هفتهی بعد عدهای با اتول میآیند که گویی از خود دربار پهلوی بودند و گلنار را کدخدای ده میکنند و با خودشان برش میدارند و میبرند به پایتخت، نزد شه بانو. لباسنویی و همنشینی با بزرگان قرمدنگ زمان و بعد هم برمیگردند و این طور رضاقورتکی یک جنجال دوسر باخت به پایان میرسد.
چرا دوسرباخت؟ از آن جهت که اگر حتی مته هم به خشخاش نگذاریم این یک تراژدیست. به این خاطر که هنوز هم من نتوانستم از زیر زبان پدربزرگم بکشم که مردان اسمی ده بعد از آن چه قدر به قبر پدر خودشان لعنت میفرستادند که جای نشستن پای میز مذاکره و معامله ی برد-برد، قرشمال بازیشان گرفته بوده و این چنین کدخدایی را برای اولین بار در تاریخِ نه آن ولایت که این مملکت به دست... ای آقا! متهم میشویم به ضد نهضت وزین و ثقیل و گرانمایهی زن گرایی(فمینیسم) بودن و بعدش هم عقدهای بودن و فلان. اصلا مردان دِه اگر مرد بودند که از این قرمپوف بازی ها در نمیآوردند. همین گلنار خانم از همه مردتر بوده. بالاخره ایشان هم از عموزادههای ماست.
زرشک! آمدم دربارهی دیدارم با گرگها بنویسم. رسیدم به بحثهای فمینیستی و این قر و غربیلهها. بد روزگاریست. یاللعجب!
برچسب : بحثفمینیستیست, نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 51