فقط در یک صورت است که میتوان دیدگاه آدمها را محترم شمرد. آن هم وقتی ست که دلیلی بر پایهی منطق و توجیهی پذیرفتنی داشته باشند. اگر فرد مقابلم عقیده ای داشته باشد که صرفا دلیل موجهش این است که به آن ایمان دارد و حتی همین را هم بر زبان نمی آورد، نه تنها برای من محترم نیست که به شدید ترین و بی رحم ترین شکل ممکن به آن میتازم و بعد از آن فرصت اولیه دیگر زمانی نمیگذارم که بیشتر توجیه کند. نمیدانم من مثل ریچارد داوکینز فکر میکنم یا داوکینز مثل من. می دانم فرق من با او بسیار است. اساسا داوکینز را نمیپستدم؛ اما، به یک نتیجه رسیده ایم و این یعنی ما تجربه های مشابهی داشتیم.
پذیرفته ام که نمیتوان نزد همه محبوب بود. هیچگاه آدم صلح طلبی نبوده ام و به همین دلیل هیچگاه هم در گیر و دار این نبوده ام که آیا کسی هست که مرا دوست داشته باشد یا نه؟ چه کسی از من بدش می آید؟ من شاید یک آلوسیاه وحشی درجه یکم که گوشت سبز رنگی دارم و یقینا هست کسی که از آلو سیاه وحشی سبز رنگ درجه یک متنفر باشد. حالا تو میتوانی موز باشی تا دوستت داشته باشد؛ اما، تو همیشه موز درجه دو خواهی بود. مثال آلو ی آبدار شیرین و موز را لئو بوسکالیایی که زنده نیست، میزند؛ اما، من قبل از اینکه لئو را بخوانم به این نتیجه رسیده بودم و یعنی ما تجربیات مشترکی داشته ایم.
باری استاد، مقابل دانشکده، متنی در جوابم در دعوت به جامعه شناسیش نوشت که بارها خواندمش: «نگذار هر کس که آمد و ماندنی نشد، تو را، دلت را، صداقتت را، با خودش یدک بکشد! نگذار دوست داشتنت را قیمت بگذارد! که هر وقت از سر بی حوصلگی، از سر نبودن آرامشی، آمد و سراغت را گرفت، حالت را پرسید، دلت را قلقلک داد و باز رفت، تو بمانی و دنیایی از اشک، تو بمانی و چرا و اما و اگر...! آنکه میرود باید میرفت. تو هم برو! تو هم، خودت را از لحظه هایش که هیچ، از فکرش هم بگیر. تو باید تمامت بماند برای آنکه تمامش تنها و تنها... تنهاااااا و تنهاااااا برای توست....! تنها!» حماقت وحشتناکی را که استاد از آن نوشت و بر حذر داشت، آن موقع درک نکردم. اصلا ربطش را هم به سوالم ندانستم و هر بار سوال را مطرح کردم ، باز همین را تحویلم داد. تا به امروز که دیگر او را نمیبینم؛ اما، دیگر هم سوالم را نمیپرسم.
فکر نمیکنم نیاز باشد برای نتیجه، این سه پاراگراف را به هم مرتبط کنم. ارتباطشان مشهود است.
تو ای عبد ضعیف زورت به خودت هم نخواهد رسید. شفقت را به یاد بسپار و بدان راه شفقت این چیزها نیست. عشق را نمیشود تا شفقت پایین کشید. کمی به دور و برت نگاه کن! این همه شاعر، هیچکدامشان از کار هم راضی نبوده اند. هرکدامشان هزاران بار از عشق نوشته اند و همه شان معتقدند هیچوقت نه خودشان نه بقیه نتوانستند عشق را به واژه ها بخورانند و هزاران بیت باز سرودند و نشد و نشد و نشد. آن ها که دیگر شاعد بودند، امروزی ها که یک نفرشان هم توان شعر گفتن ندارد و سراسر اراجیف ابلهانه ی مضحکی را نشخوار میکنند. این سبک ادبی قرار است آیندگان را بسیار بخنداند. آری، واژه خود حرمتی دارد و عشق حرمتی به اندازهی باری تعالی. واژه کجا و او کجا؟ حرمت عشق را آنقدر پایین آوردند که من یک لا قبا هم از آن حرف میزنم.
اما عشق جز درد و رنج نیست. درد و رنج بردن از درد و رنج دیگری، سه مرتبه بالاتر از درد و رنجی ست که محقق شود. دغدغه یعنی از درد و رنج دیگران درد و رنج کشیدن. من لعنتی در تمام متن هایم از این مینویسم که از درد و رنج دیگران دردی نمیکشم. سراسر دروغ گفته ام. باز دروغ گفتهام. این دروغ گفتن ها نهایت ظلمی ست که به خود واقعیم میکنم. نمیتوانم موز بسازم.
تمام این پاراگراف ها به هم ربط دارند؟ ربط دارند.
برچسب : اسپینوزاچرتیگفت, نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 42