آن موقعها خیلی داغتر و پرجنبوجوشتر از الان بودم. یک سری چیزها را ندیده بودم و درک نکرده بودم. متاسفم که امروز به این وضع افتادهام و از آن نگاه با منطق ریاضیام به جایی رسیدهام که ثابت کنم جمع اضداد ممکن است. صحنهی اجرا آدم را عوض میکند. همین چند وقت پیش راضی شدم بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم که بدتر نباشد. این ظلم بزرگی بود در حق خودم.
اصلا از بحث خارج شدم. میگفتم که سرکلاس نشسته بودیم و من آن موقعها خیلی داغتر و تندتر از الان بودم. کسی که تدریس میکرد مطلبی را مطرح کرد و من با همان روحیهی اعتراضی، عصبی دستم را بلند کردم، اجازه گرفتم و بلند شدم و با صدای بلند گفتم:«آقا من با شما مخالفم. حرفی که میزنید اساسا با منطقی که ادعاش رو کردید، سازگار نیست. چرا همچین اتفاقی بیفته؟» و منتظر بودم که بگوید چه خوب و آیا دلیل موجهی برای مخالفتت داری؟ و یا اینکه عصبانی بشود و مثلا بگوید بنشین سرجایت ببینم بچه پررو! اما، او آرام به چشم هایم نگاه کرد و بیخیال گفت:«طبیعیه. اختلاف نظر داریم و طبیعیه». آب سردی بود بر آتش و تندی آن موقعم و گفتم ای موسی دهانم دوختی، وز پشیمانی تو جانم سوختی، جامه را بدریدم و آهی کردم تفت، سر نهادم اندر بیابانی و رفت (لکن مولانا جوری شعر نگوید که نشود "رفت" را "رفتم" کرد). نشستم و برعکس همیشه که همه ی حضار با مشابه این اتفاق میزدند زیر خنده و مسخره بازی در می آوردند، همه ساکت شده بودند. همه غوطه ور در اختلاف نظرهایشان.