قرار بود تاریخ اسلامی درس بدهد. همان ابتدا آمد و گفت که من هرچه کردم دانشگاه اجازه نداد وارد فلان مبحث شوم؛ در نتیجه من هم با دانشگاه کاری ندارم و همان کار دلخواهم را با شما شروع میکنم. منظور از «فلان مبحث»، شبهه بود. بیست دقیقه تاریخ درس میداد و بقیهاش را مینشست و خیلی دقیق و حساب شده در دین شبهه میانداخت. شبهههایی که نهایتا وقتی از کلاس بیرون میرفت، برمیگشت و میگفت:«نمازاتون رو بخونید! همه اینا جواب داره». خوب میدانست برجک کدام اعتقاد را زده. یا میگفت:«قرآن خوندن هر روزتون فراموش نشه! همه اینا جواب داره». منظورش از «اینا»، شبهههای وحشتناک و بی رحمانهاش بود. بیانصاف جوابها را هم نمیداد. یک پسر بچهی نوزده ساله و این همه شبههی نابود کننده؟ باید چند شبانه روز نمیخوابیدم تا به جواب شبهه برسم. این شب بیداریهای این روزهای من، ره آورد همان موقعهاست. یادش گرفتم. تکلیفم هم با خودم روشن بود. حجت تمام شده بود که اگر شبهه برایت ماند، این «او» نبوده که نتوانسته برطرفش کند، این تو بودی که درکش را نداشتی. همین مرا دیوانه میکرد. از درون میسوزاند.
حالا «تو» همان کار را میکنی. به جانم شبهه می اندازی. روی تک تک واژههایت و تک تک کارهایت حساب ویژه باز میکنم. چون «تو» ، «تو»یی و «تو» از تمامش برایم مهمتری و اصلا به همین خاطر است که نیازی نمیبینم «تو»های این نوشته را کم کنم. از همان اول که خواستیم دربارهی یک مسالهی اجتماعی حرف بزنیم این اتفاق افتاد و بعدترش مفهوم «مرد» به کلی برایم عوض شد. میدانم که یادت هست که گفتم: «کنت و مارکس و دورکیم و وبر و ال برگر رو بیخیال، بگو ببینم نظر تو چیه؟» و این اصلا شوخی نبود. سعی کردم لحنم هم اصلا شبیه شوخی نباشد و دوبار هم تکرارش کردم. تو برای همراهی، تو برای فکر کردن، تو برای به چالش کشیدن تمام من، تو برای آزاد کردن فکرم، تو برای باز کردن تمام پنجرههایی که هیچوقت به تنهایی امکان ندارد حتی ببینمشان. تو برای عاشقانههایی از جنس مولانا و شهریار و سهراب و ماث و فرهاد و سیاوش و یراحی.