اهمیتی هم ندارند اما

ساخت وبلاگ

تهران بودم. حال روحی مناسبی هم نداشتم. وقت زیادی داشتم؛ اما، نمیدانم چه مرگم بود که استرس اینکه دیر به اتوبوس برسم به جانم افتاده بود و داشت ذره ذره با ملچ ملوچ بی معنا و بی دلیل، قسمت هایی از مغزم را میخورد.

بهار بود. هوا سرد نبود؛ ولی، من سردم بود.

در یک کافه نشسته بودم که هرچه فکر میکنم نه جایش یادم مانده  نه اسمش. تنها چیزی که خیلی دقیق، بیش از حد دقیق، یادم مانده این بود که دوستم سیگاری روشن کرد و جا سیگاری اش را گرفت سمتم.

- «بردار!»
گفتم: نمیکشم.
- « من که میدونم میکشی. بردار!»
- اولا بکشم وینستون نمیکشم. مزه‌ی زهرمار میده. معلوم نیست دقیقا چی میریزن توش و شما میکشی. ثانیا اینجا کافه ست.
- «تو کافه اتفاقا سیگار حال میده. ببین اطرافتو. ملت میکشن. بردار بابا از این حال دربیای.»
- از لحاظ قانون اساسی هم حتی میتونه این کار خلاف باشه. حقوق ملته. همینجوریش کارم ساخته ست. نمیخوام انقدر احمق باشم که یکی از همینایی که الان اینجا نشستن فردا جلوم رو بگیرن بگن ما از دود سیگار تو الاغ بود که مرض گرفتیم، سقط شدیم، مردیم. تو هم الان خاموش نکنی خودم یکی از اوناییم که بعدا قراره سفت یقه تو بچسبم. کافه جای سیگار کشیدن نیست. کتابم باز کردی جلوت و ژست چه گوارایی گرفتی. ژست نداره کارت. عین فلاکته. نشون دادن فلاکت جلوی بقیه یعنی جهل و این جهل نشون دهنده ی ضعف شخصیتی و فرهنگیه. این میزان از فقر فرهنگی که هیچ نابودی فرهنگی بمونه واسه خودت، منو چرا شریک جرم میکنی؟
-«چته بابا؟ نمیکشی نکش دیگه چرا محاکمه میکنی؟ خودت میکشی مفلوکی؟»
- مفلوک بودن تو خلوتت با خودت، با مفلوک نشون دادن خودت جلوی بقیه خیلی فرق داره. مرد انقدر خودشو کوچیک نمیکنه.

این صحنه ها با همین واژه ها بارها از جلوی چشمانم رد میشوند. اهمیتی هم ندارند و همین عجیب‌ترش میکند. نمیدانم چه درد عجیبی ست که خیلی از شب‌هایی که اجازه‌ی خواب دارم، خواب این سکانس را میبینم. در بیداری هم. یک پرونده‌ی اجتماعی، شکست خوردنم در اتمامش و تنهایی عاجزانه‌ای که حینش داشتم مرا به این روز انداخته و انگار این از آن معدود دفعاتی ست که میتوانم منکر اراده‌ی انسان شوم.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 51 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت: 5:02