دومین نفری بودم که جدول ضرب را از بین حدود پنجاه دانش آموز حفظ میشدم. یک شبه حفظ کردم. بعد از آن، بچه ها یکی یکی حفظ میکردند و جایزه میگرفتند. در کلاسمان از حدود بیست و پنج نفر، دو نفر هنوز ضرب را نمیدانستند. معلممان محمدباقر را به من سپرد. دانش آموز شیطان و درس نخوانی بود. با او در آخرین نیمکت کلاس نشستیم و هر روز جدول را کار میکردیم. اوایل اصلا علاقهای هم نشان نمیداد. چقدر شاکی بودم از دستش! تا قبل از عید تقریبا یاد گرفت. ضرب های سختی مثل «شیش هفتا» را البته فکر نمیکنم هنوز هم بلد باشد.
سال دوم راهنمایی باز با محمدباقر هم کلاس بودیم. دبیر علوم، گروهبندیهای چهارنفره کرده بود و هر دو هفته یک بار هم امتحان گروهی میگرفت. هر نمرهای هم که گروه میگرفت، جلوی اسم تک تک بچههای آن گروه میگذاشت. گروه من تشکیل شده بود از خودم که سرگروه بودم، یکی دیگر که درسش متوسط بود و یکی که ضعیف بود و یکی دیگر که چیزی هم به ضعیف بدهکار بود. دبیرمان این وسط اشتباه محاسباتی کرده بود. محمدباقر را کلا جزو هیچ گروهی قرار نداده بود. به همین جهت از خودش پرسید که دوست داری با کدام گروه باشی؟ انگشت اشارهاش را به سمت ما گرفت و نامم از حنجره اش بیرون پرید.
حالا گروهم یک نفر دیگر که چیزی به اویی که به ضعیف بدهکار بود، بدهکار بود هم داشت که هیچ، تعدادمان هم بیشتر شده بود نسبت به بقیه. اولین امتحان را که میخواستیم بدهیم، کل منبع را پنج قسمت کردم و به هر نفر صفحاتی را دادم که بخواند. خودم تمامش را خواندم، چون اصل همیشه بر بی اعتمادی به فردهاست. همان طور که انتظارش را داشتم(همین جاها بود که یاد گرفتم انتظار هر چیزی را داشته باشم)، سر جلسه متوجه شدم حتی آن یک نفر متوسط هم آن صفحهها را خوب نخوانده. آن دو نفر که کلا سرکارمان گذاشته بودند و کمی هم که خوانده بودند چپکی بود و محمدباقر اساسا آمده بود که گپی بزند و برود. به هرحال نمره ی بیست گرفتند و از این بابت خوشحال بودند و اگر من جایشان بودم شرمنده هم میشدم.
تصمیم گرفتم جور دیگری عمل کنم. دفعهی بعد با توجه به اهمیت مباحث، به محمدباقر نصف یک صفحه را دادم، به دو نفر یک صفحه و نفر باقی مانده که متوسط بود هم دو صفحه و باز بر همان اصل مذکور، خودم کل صفحات را خوب خواندم. نتیجه جالب بود. علاوه بر اینکه آن ها صفحه هایشان را به خوبی یاد گرفته بودند، محمدباقر هم نصف صفحه اش را خوب بلد بود. چون که قبلش اهمیت سنجی هم کرده بودم، از آن نصف صفحه ی محمدباقر یک سوال یک نمره ای آمده بود و جوابش را هم خودش داد.
بعد از آن بودجهبندیهایشان را برای هر امتحان بیشتر میکردم و چون میدانستم امتحان بعدی تقریبا تا کجاست، بین دو هفته بهشان میگفتم که برای امتحان بعد کجاها مال آن هاست و خودم پایبند به آن اصل مذکور میماندم. اصلا پایبندیام هم باعث میشد آنها پشتوانهای داشته باشند که اگر یادشان نماند هم بالاخره من جواب را میدانم و این از استرسشان حکما کم میکرد. این اتفاق تا آخر سال تحصیلی تا آنجایی پیش رفت که محمدباقر فقط درس علومش را بالای هیجده گرفته بود و بقیه به دوازده هم نمیرسید.
محمدباقر امروز آپاراتی دارد. روغن و ضدیخ و فیلترهای ماشینم را عوض میکند و باد لاستیک ها را تنظیم. یک شاگرد هم دارد. یک دفترچه هم داده و زمان تمام این تعویض ها را برایم نوشته. روغن مخصوص هم برایم میآورد. [ما هر دو معتقدیم روغن های ایرانی بهتر از این فرانسوی هاست. گران تر هم هستند. مثلا در مورد روغن موتور، بازدهی را چند برابر میکنند و نِهرو(نام خودروی بنده این است) چون یک شیر خشمگین و گرسنه میتازد.] هر وقت میروم پیشش، بلند بلند داد میزند که:«بِچه باد بیگیرون رو کاپوتی مهندس(مجاز از کاپوت خودروی مهندس!) آ گَرت و خاکاشا بیگیر تا خودم بیام آ مخصوصی مخصوص کارِشا را بندازم» بیست هزار بار هم گفتم من مهندس نیستم، باز میگوید :«بیبین مهندس، اِز نِظِری مَ مهندسی. اصش بایِدم مهندس میشدی. اصِش چرا مهندس نیستی؟ خُبَم هستی.»
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 52