هم‌کلاسی بروزدهنده

ساخت وبلاگ

[سال هزاروسیصدونودویک]

نیمکت پشتی ام مینشست. یک روز وقتی که دبیر استراحت داده بود گفت:«میدونی آدِم یه وَقتای میخواد به یه دختِری بِگِد دوستِت میدارم، نه؟» گفتم چیطو؟! گفت:« هیچ طو! همی دیگه. بِگِد عزیزم و ای احساساتشو بروز بِدِد. ای حسو تو وَم داری؟» گفتم: حالا فعلا ندارم. آما شایِد بعدا داشته باشم. گفت:«الان حست چی چیِس اووَخ؟» گفتم: حسی انزجار نسبت به دبیری فیزیکی اِز خود راضیمون. گفت:«خُبِس که!» گفتم: آررره خیـــلی خُبِس! خیلی!

[سال هزاروسیصدونودوسه]

داشتم از ماشین پیاده میشدم تا کیک و آبمیوه ای تهیه نموده و از گرسنگی عصرانه نجات یابم. از آن طرف با دوچرخه رسید به من. بعد از احوال پرسی، گفتم: مبارک باشِد. خُب یواشَکی میری قاطی متاهلا، آ محل نیمدِی. چه خَبِرا؟ اوضاع چیطوره؟ گفت:«در این حد بوگَم که پیشنهادی مَ اینِس کا زن بِسونی. خیلی خُبِس. راضی راضی!»

[سال هزاروسیصدونودوپنج]

وقتی پیاده شدم بروم این دفعه کیک و شیر بخرم، باز در همان خیابان دیدمش. این دفعه اما بچه به بغل. یادم آمد که احساساتش را میخواست بروز بدهد و حالا بروز داده. پسر تپلی که از دبستان جدی ترین رقیبم در مسابقات قرائت قرآن بود و سال های دبیرستان دیگر عقب نشینی کرده بود.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 58 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 23:16