کافه چشم ما بود

ساخت وبلاگ

ببین یک موقعی نشسته بودم وسط کافه رادیو، اطرافم پر بود از پسر و دخترهایی که به هم لبخند میزدند و من مهرنامه را که تازه خریده بودم ورق میزدم و دلم میخواست زودتر قهوه و کیکم آماده شود و پشت سر هم این جمله ی جلال که در سوگ نیما گفته بود"پیرمرد چشم ما بود." در ذهنم تکرار میشد و ول کن قضیه هم نبود. نمیدانم پاییز بود یا زمستان، فقط میدانم که باران می آمد و هوا سرد بود و دیشبش آسمان سرخ بود. نمیدانم چرا ولی فقط صندلی جلوی من  خالی بود و فکر کنم خیلی دو نفره ها وقتی می آمدند دنبال صندلی میگشتند و  نبود فحشم میدادند. به هرحال تکاورها هم حقوق شهروندی دارند و میتوانند قد یک صندلی و نصف میز اشغال کنند ولی این دونفره ها همین را هم برنمیتابند بی انصاف ها. تکاورها در عملیات همیشه تنها هستند. تنها در آن کافه ی شلوغ در یک روز بارانی بین آن همه لبخندهایشان، وسط سخت ترین عملیات زندگیم بودم و رمز شب و روزش تو بودی. تویی که نبودی... نمیدانم چرا...

کافه رادیو چند روز پیش شش ساله شد. به این فکر میکنم که میشود روزی تمام این عقده هایم را از دونفره ها و لبخندهایشان دور بریزم؟ یعنی در چند سالگیش و در چندسالگیمان میشود که بشود؟ نکند انقدر طول بکشد که یک روز بنویسم:"کافه چشم ما بود."؟

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 34 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 6:15