هیتلرشدگی

ساخت وبلاگ
هیتلر شده بودم. یعنی واقعا در کالبد هیتلر بودم و آدم های زیادی را میدیدم که یونیفرم های متحد الشکلی را پوشیده اند و دستشان را بالا میبرند و فریاد میزنند؛"هایل هیتلر". ساکت که شدند خواستم برایشان سخنرانی ای کنم که کفشان ببرد؛ البته، پوزیشن سخنرانیم به شیوه ی خودم بود نه هیتلر. دستانم را روی میز مقابل گذاشته بودم و کمی رو به جلو خم شده بودم و همه چیز خوب بود تا آن هواپیماهای انگلیسی لعنتی را دیدم که به سویمان می آیند. هرچه خواستم فریاد بزنم که ملت نازی در بروید؛ اما، زبانم گرفته بود و هرچه زور میزدم نه واژه که حتی یک واج کوتاه هم نمیتوانستم به زبان بیاورم. مثل این بود که در حال فریاد زدن در عمق اقیانوس، زیر کشنده ترین فشار آب هستم. انگار تمام تارهای صوتیم نابود شده بودند. 
در کش مکش با زبانم، با صدای اگزوز موتورسیکلت سواری  دیوانه و وحشی از خواب پریدم ولی هنوز هم احساس هیتلر بودن داشتم و تا دقایقی حتی اسمم هم یادم نمی آمد. اما خوبیش این بود که میتوانستم حرف بزنم. آزاد و رها، بدون احساس خفگی زیر آب. فریاد زدم:"فرار کنید مردها! فرار کنید!" البته حالا که فکر میکنم تا یک یا دو دقیقه بعد پریدن از خواب هنوز نمیتوانستم چیزی بگویم. 
و بعد باز به کالبد خودم برگشتم و رفتم تا تکه ای کیک بخورم.
همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 28 آبان 1395 ساعت: 6:15