اندر پوشش خانم‌های ایرانی (یک)

ساخت وبلاگ

شاید اصلا درست نباشد که بگویم؛ ولی، میگویم. باری نزدیک «کاخ چهل‌ستون» با زوجی فرانسوی آشنا شدم که راهشان را گم کرده بودند بین آن شلوغی‌ها. محض بیکاری با آنها همسفر شدم. کاملا مفت و مجانی وقت و ماشینم را در اختیارشان گذاشتم و باهم به نقاط مختلف اصفهان سرزدیم. یک جاهایی بردمشان که اگر صدویک  راهنما هم داشتند نمیدیدند. راهنمایی های خوبی هم در جهت ابتیاع خوردنی ها و بردنی ها کردم که خب دوست هم داشتند و خوشحال بودم از این بابت. البته خوشبختانه خودشان بساط چتر بازیم را در انتها فراهم کردند و من با یک نیش گاز  دادن در سطح شهر، توانستم چترم را در رستوران بهترین هتل اصفهان باز کرده و پهن کنم. البته که بعد یک عالم «نه دست شما درد نکنه» و «من واسه رضای خدا کردم و این حرفا چیه» و «شاه عباس راضی نیست من با توریستای بناهاش این کارو بکنم» و این صحبت ها راضی شدم وگرنه مارا چه به این نامردمی‌ها! آن ها کارشان درست بود و آقای خانواده مهندسی بود که درآمدش خوب بود و دلیل آمدنش به ایران، دیدنِ وطنِ دوستِ دورانِ کودکیش، بیژن بود. تا آنجا که کنجکاویَم(!) قد داد فهمیدم هم آن بیژن و هم این آقا از بچه پولدراها هستند.

بگذریم...

موقع تناول طعامی بس شگفت انگیز که حقیقتا تا آخرین صدم ثانیه‌ی عمرم هم مزه‌اش یادم نمیرود، پرسیدم که مردم ما را چطور دیدید اِی زوج؟ آقا یکهو سفره‌ی دلشان وسط سفره ی غذا باز شد.  گفتند و گفتند. بینش هم صدبار گفتند از بس در این سفر به ما «کوبیده» دادند دیوانه شدیم. اما در نهایت یک فرد از زوج که همان آقای خانواده بود وسط سخن گفتنش درباره‌ی پوشش ایرانی‌ها گفت:« آن اولش که به کشورتان پا گذاشتم با دیدن عده ای از خانم هایتان فکر کردم این ها تن فروش هستند.» خواستم متذکر شوم که «برادر خانواده نشسته است»؛ ولی، نمیتوانستم این را به زبان قابل فهم برایشان بگویم ، در نتیجه بیخیالش شدم و گذاشتم ادامه بدهد. میگفت کمی که گذشته از راه بلدشان پرسیده که این تن‌فروشان چرا همه جا هستند؟ راه بلد هم کِرکِر خندیده و گفته که این چندمین بار است که یک اروپایی این سوال را از من میکند و برایش توضیح داده که این‌ها زن و بچه‌ی مردمند. احتمالا بعدش هم گفته به چشم خواهری نگاهشان کن مثلا! (البته اگر میخواست راه رستگاری را در پیش بگیرد باید به چشم برادری هم نگاهشان نمیکرد چه برسد خواهری) این قضیه را اولین بار نبود که میشنیدم. قبلا استادی از زبان یک آلمانی هم چیزی شبیهش را میگفت و استادی دیگر هم از زبان یک اروپایی دیگر. ولی شنیدن کِی بود مانند دیدن؟! نه؟

حالیا تا اینجای کار را داشته باشید تا بعد می‌آیم بقیه‌اش را هم میگویم. البته داستان زوج را همینجا میبندم. خوشبخت شوند! ادامه جور دیگری‌ست پس.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 47 تاريخ : جمعه 13 اسفند 1395 ساعت: 3:12