اِدی که بازگشت

ساخت وبلاگ

اِدی از انگلیس آمده. مدت زیادی بود که ندیده بودمش. با کوپه اش آمد جلوی پایم ترمز کرد و غرولند کرد:« مردک باز چرا کشوندیم اینجا تو؟» گفتم: اینجا چِشِس دادا؟! گفت:«یاد پریسا میفتم. دیدیش تازگیا؟» گفتم:حج خانوم السابقون السابقوندو میگوی؟ دس شوما درد نکونِد! هر روز پلاسِس اینجا. نبینمش؟ گفت:«خیلی بامزه شدی باز.» و این چنین بود که خاطرات قدیمیش یک آن زنده شدند و یک کلمه هم حرف نزد و من هم فهمیدم یک مرگیش شد و خودم هم که همیشه یک مرگیم هست. در افکار خودش غرق بود و من غرق یک سری محاسبات و نوشته و نمودار و اخبار و قیمت و فلان. تا مقصد هیچ نگفت و هیچ نگفتم.

برایش تعریف کردم که حاج خانم مدتی ست که گیر داده وقت زن گرفتنت رسیده و در این راه ثابت قدم است.  بیراه هم نمیرود انگار، نصف هم سن هایی که هم کلاسیم بودند هم ازدواج کرده اند. طبق محاسباتم وقتی من تازه بخواهم پدر شوم آن ها نوه دار شده اند. گفتم یک روز دختره را با مادرش می آورد، یک روز پدر دختره می آید در گپی دوستانه میخواهد کُنه و بنه زندگیم را در بیاورد، یک روز اتفاقی در مسجد میبینمشان،  یک روز مهمانشان میکند خانوادگی خانه مان، یک روز مهمان میشویم خانه شان و حالا گیر داده سیزده به در را حتی با آن ها برویم بیرون. در تمام این مراحل هم متوجه شده ام که خود دختر مورد نظر که از نظر مادرم بهـــترین کیس است از هیچکدام از این نقشه های شوم(!) باخبر نیست. گفتم که نمیدانم کدام شیر ناپاک خورده ای گفته است به مادرم که بهتر است پسرت را زودتر زن بدهی که «بستنی آبه». 

اِدی هم گفت:«دلت جایی گیر کرده.» گفتم ربطی ندارد این قضیه به آن قضیه. گفت که:«این ها همه‌اش دری‌وری‌ای بیش نیست و اگر جای دیگه‌ای نداشتی کمی تمایل پیدا میکردی بدونی چه خبره خب؟!» گفتم: ببین چه عکسی تو دل کویر گرفتم:

گفت: «باشه بحث رو عوض کردی! خیلی تو الان زرنگی مثلا! با عینک آفتابی پشت دوربین تو دل کویری، باشه!»

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 53 تاريخ : سه شنبه 15 فروردين 1396 ساعت: 8:23