خاطرات دبستان (دو)

ساخت وبلاگ

داشتم میگفتم که مدرسه ی ما یک مدرسه ی بسیار بزرگ بود پر از #درخت_های_بادام که بهار ها چاقاله هایشان قوت غالبمان میشدند. عکس پست قبل تقریبا درخت ها را نشان میدهد. بین همان درخت ها هم #شیره_کش_خانه ای بود  برای بچه های سیگاری مدرسه که یک کوه ته سیگار آنجا جمع شده بود. بله بچه های سیگاری مدرسه! این خوب خوبش بود تازه. من حتی یک بار زیر نیمکتم سیخ و دم و دستگاه استعمال تریاک هم پیدا کردم و به #کاردان_این_امر سپردم تا صاحبشان را پیدا کند. در همان عکس خانه ی سرایدار را هم میشود دید. سرایداری که در بوفه ی مدرسه، به ما #ترقه‌ی_کبریتی و پفک و کیک و ساندیس میفروخت.

 در همان عکس پست قبل، یک مدرسه هم آن پایین میبینید که آن موقع ها دخترانه بود.  زودتر و دیرتر تعطیلمان میکردند تا فاصله ی شرعی  رعایت شود و باز هم #نمیشد که نمیشد. اصلا همین لعنتی در آن سن باعث منحرف شدن و بعد کتک خوردن مفصل از پدرم شد. حالیا بماند که سال ها بعد فهمیدم که برعکس منحرف شده ام و سخت در اشتباه بوده ام؛ هرچند، سبب خیر شد و نتیجه گرفتم هیچگاه در این امور خطیر به دوستانم اعتماد نکنم؛ اما، کتک را سر هیچ و پوچ خوردم. اطلاعاتشان از بیخ و بن غلط بود لاکردارهای اَبلَه.

(درِ بالایی مدرسه، مدرسه ی دو در دیده بودید؟! دشتی بود برای خودش)

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 44 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1396 ساعت: 21:33