خاطرات دبستان (یک)

ساخت وبلاگ

زنگ آخر که میخورد به عشق ژله های کوچک  که یادم نیست دانه ای بیست و پنج تومان بودند یا ده تومان میدویدم و تا مغازه ی اکبر، به تاخت میرفتم. گاهی نوبت صبح بودیم و گاهی نوبت بعد از ظهر و این چرخشی بودن باعث میشد که از مدرسه رفتن خسته نشوم. بین راه ممکن بود به تور کولی ها، جک و جانورهای دامدارها و #زورگیر های کمی از خودم بزرگتر بیفتم؛ اما، حالا بعد از چند ماه کشمکش با این سه خان، برای در رفتن از دست هرر  کدامشان یک راه حلی داشتم.

در راه وقتی خسته میشدم سرعتم را کم میکردم و شانسی ای که قبل از مدرسه خریده بودم را با دقت بیشتری وارسی میکردم که نکند عدد روی کارت #هفتادویک باشد و من اشتباه خوانده باشم؟ چون تا صد را که بیشتر بلد نبودم؛ ممکن بود به هرحال اشتباهی رخ بدهد. هر دفعه هم به سنگ میخوردم. نه فقط من که هیچکدام از بچه هایی که #شانسی_بخر بودیم نتوانستیم عدد هفتاد و یک را پیدا کنیم و آن ساعت کامپیوتری پر زرق و برق را از آن خودمان کنیم.

آن روز بهاری همکلاسی هایم بعد از مدرسه، حول و حوش ساعت دوازده و نیم گفتند که ما به زمین های زراعی پایین تر میرویم. آنجا علف های خوشمزه ای هست که با آب خنک چاه مجاور میشوییم و میخوریم. نامردها آنقدر این را با آب و تاب تعریف میکردند که انگار پیتزا با سس گوجه روی زمین ریخته بود و آن آب هم نوشابه ی زمزم و این ها (#پیتزا #سس_گوجه #نوشابه_زمزم) آرزوهای آن موقعم بودند و اساسا خوردنشان به معنای اعیان بودن ملت بود که خب ما اعیان نبودیم.

همراه همکلاسی هایم شدم تا با هم علفی بر بدن بزنیم. جایتان خالی اتفاقا کمی هم از پیتزا نداشت. تا سر حد مرگ شبدر با آب خنک شستیم و خوردیم. هرآنچه که خدا روزی گاوها کرده بود تا بخورند و شیر بدهند و شکم چهارنفر را سیر کنند، #ملخ-گونه نابود کردیم.


اینجا همون مدرسه ی ماست. همین که درش سبز و سفیده. بعد سال ها، امسال تابستون، کیلومترها رانندگی کردم تا بهش رسیدم. زمین های زراعی هم که اون پایین مشخصن کاملا. هیچ چیز عوض نشده جز اینکه اون پرایده و پیکانه اونجا هستند و دری که رنگش قهوه ای بود، سبز و سفید شده.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 93 تاريخ : سه شنبه 22 فروردين 1396 ساعت: 21:33