از آنجایی که دیدم اکثر دوستان علاقهمندند به مکالمهها و مراودات بین ما و ملت رانندهی وسط جاده، برآن شدم که آنهایی را که یادم مانده بنویسم.
اساسا اینکه در عرض چند ثانیه با یک نفرآشنا بشوی و مرامی بنشینی روی صندلی ماشینش و بشوید همسفر چند کیلومتری یکدیگر، آن هم فارغ از سن و جنسیت و قیافه و تحصیلات و اخلاق طرف مقابل، یک امر هیجان انگیز و جذاب است. یک معاملهی جالب برای اهلش و ترسناک برای اغیار. او خودرویش، اعتمادش و وقتش را در اختیارت قرار داده و تو جانت را دو دستی گذاشتهای کف دستش. میتواند حتی یک جور معاملهی آخرالزمانی بر پایهی اعتماد به یکدیگر هم باشد یا شبیهسازی یک مذاکرهی بینالمللی چندجانبه که اصل اولش اعتماد تمام و کمال طرفها به هم است.
مثلا یکی از آن قابل اعتمادها، مرتضی کارمند فوق لیسانس دار یک شرکت خصولتی بود. یک پژو پارس نوک مدادی زیر پایش بود که میگفت تنها ارثیهی پدری ست و مشخص بود که از ارثیهی بیشتر نداشتنش شاکی ست. او از دست پزشکها هم شاکی بود. میگفت این نامردهای بیانصاف میروند گوسفند میسازند ولی هنوز نمیتوانند سینوزیت را درمان کنند. فرمایش حکیمانهاش(!) را که کاملا جدی و با عصبانیت یک بار اول اعتراضش به پزشکان و یک بار آخرش تکرار کرد عینا این بودکه:«سرما میخوریم، همزمان سینوزیتمون بازی در میاره، سنگ کلیه هم تکون خوردنش میگیره. میریم دکتر میگه واسه درمان همهشون مایعات زیاد بخور و خودت رو گرم نگه دار. بعدش که توان پیدا کردی راه برو و ماءالشعیر بخور تا سنگه دفع بشه. گفتم که نامردا گوسفند و خر و بز شبیه سازی میکنن ولی سرماخوردگی رو درمان نمیکنن حداقل راحت شیم از این یه درد تو زندگیمون.» مرتضی البته با این اوصافی که گفتم معتقد بود ما دیگر عجب دل خجسته ای داریم که دم و دستگاه را بستهایم به گردهمان و دنبال هیچ و پوچیم. هرچند به نظر میرسید نقشهی شومی در سر دارد و میخواهد به انگیزهمان فلان بزند؛ ولی، آخرهای مسیری که از اول قرارش را گذاشته بودیم، نمرهی تلفنش را بلند دوبار تکرار کرد و ما ذخیره کردیم و گفت اگر در مسیر به خنسی خوردیم زنگ بزنیم تا خودش را برساند و اگر چیزی گفته که ناراحتمان کرده عذر میخواهد. دلیلش این بوده که همین الان از پیش مادرش آمده و یک سره بحث داشتند.
یکی دیگر از همسفرهایمان خانم متشخص و میانسالی همراه فرزند هفت هشت ساله اش بود که نامش را هم نگفت و ما هم خب طبیعتا نپرسیدیم. مصمم فرمان را به دستش گرفته بود و جوری دویستوشش سفیدش را به پیش میبرد که انگار رستم، رخش را. دید که ما از ابهتش کوپ(سنکوپ) کردهایم و سخنی از درِ دهانمان(به قول فامیلِدور علیهالرحمه) بیرون نمی آید، گفت که در شهر قبلی فرانسوی درس میدهد و چون در شهر کوچک خودشان کسی علاقه ای به فرانسوی ندارد، مجبور است هر روز این مسیر را برود و بیاید. از من پرسید فرانسه میدانی؟ گفتم خیلی دوستش دارم و اتفاقا کمی هم کلاس رفتهام و با توریستهای فرانسوی اصفهان گپ زدهام. بعد هم جوزده شدم و شروع کردم چند جمله و واژهای را که بلد بودم و یادم می آمد، با معنی برایش گفتم و او کمی خندید که یعنی با این لهجه و ادای واژههایت، فرانسوی را نابود کرده ای مردک مزخرف! موزیکهای انریکو ماسیاس آنقدر در خودرویش پلی و ریپلی شده بودند که دستگیرهها هم همراهیش میکردند. خانم راننده میگفت فرانسوی مثل زبان بچههاست، یعنی مثل بچهایست که تازه میخواهد حرف بزند و نمیتواند و هِی میگوید :«غ». اگر انگلیسی، اسپانیایی و ایتالیایی ندانید آنقدر از موزیکهایشان لذت نمیبرید که از ندانستن معنای موزیکهای فرانسوی خواهید برد. شما موقع شنیدن موزیک فرانسوی دچار یک حس نوستالژیک لذتبخش خواهید شد و به حس ناب کودکی و سر زندگی باز میگردید. راست میگفت. همزمان همین احساس را داشتیم.
احساسی ناب که ترجیح دادم با دانلود موزیکهای فرانسوی بیشتر در اولین شهر خوشآنتن(!) در تمام طول مسیر همراهم داشته باشم.
#تا_همین_جا_را_فعلا_داشته_باشید. :)
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 41