امیدوارم پست قبلی را دقیق خوانده باشید.
و اما بعد، پدر خانوادهی بناپارت وکیل بود. خانوادهای فقیر بودند. ناپلئون یکی از فرزندانش بود. پسربچهی خجالتی که در مدرسه گوشهای مینشست و حریمی را برای خودش میساخت و جانانه از آن حریم دفاع میکرد. بچههای مدرسه که مسخرهاش میکردند، نزدیک میشدند و قصد تجاوز به حریمش را داشتند. او با شدیدترین واکنشها دورشان میکرد. ناپلئون بزرگتر شد، به مدرسهی نظامی رفت، سرباز شد، فرمانده شد. یک فرمانده ی کوتاه قد که با رهبری کاریزماتیکش نخستین امپراتور فرانسه شد و پس از او هیچ امپراتوری زاده نشد. از برادرانش تا شوهر خواهرهایش هر کدام را حاکم یک منطقه از اروپا کرد. جالب نیست؟ روزی این برادران و خواهران کنار هم دور میزی مینشستند و غذا میخوردند و پدرشان قبل و بعد غذا مثلا دعایی هم میکرد. حالا هرکدامشان یک قسمت از اروپا را به دست گرفتهاند.
سربازان ناپلئون، علیرغم تمام بداخلاقیهایش حتی نسبت به نزدیکترین اعضای خانوادهاش، او را بسیار دوست داشتند. گفتم که رهبری کاریزماتیک بود. از دوست داشتنشان همینقدر برایتان بگویم که وقتی ناپلئون آن شکست نهایی سهمگین را در روسیه خورد، برکنار شد و پیدایش نبود تا اینکه یک روز با سپاهی کوچک قصد کرد باز امپراتوریش را به دست بگیرد. مخالفانش سپاهی را برای مقاومت فرستادند و تمام سربازان آن سپاه مقاومت که قبلا سربازان ناپلئون بودند، باز وفادارانه به رهبر بزرگشان پیوستند. اما با این حال آن شورش دوبارهی ناپلئون جواب نداد و باز شکست خورد و مجبور شد به انگلیس، دشمن دیرینه اش که تنهاترین کشور قدرتمند اروپایی بود که دستش به آن نرسید، پناهنده شود. انگلیسی ها برخلاف تصور امپراتور شکست خورده و رانده شده، تا موقع مرگش او را در جایی نزدیک ساحل، زندانی کردند. محدودیت به اندازهای بود که ناپلئون پیرمرد، حتی برای اجازه ی قدم زدن در ساحل هم با فرماندار منطقه بحثش میشد. پس از ناپلئون، از آن امپراتوری هیچ نماند.
حالا اصلا همهی اینهایی که گفتم بیربط بودند به آنچه در واقع میخواستم بگویم. آنجا را خواندید که نوشتم بچه های مدرسه مسخرهاش میکردند؟ بچهها در مدرسه منتظرند یک نفر سوتی بدهد، یک نفر مشکلی در راه رفتن و حرکتش یا حرف زدنش باشد و یک جورهایی خاص باشد تا او را به باد تمسخر بگیرند. تنهایی هم جراتش را ندارند، چون اصولا هیچ کس نمیخواهد تنهایی آدم بده باشد(اصلا به همین خاطر است که قلدرهای مدرسه باند دارند برای خودشان) و به همین خاطر چند نفر دیگر را هم با خودش همراه میکند.
ما آدم بزرگها هنوز هم مثل همان دوران مدرسه با هم برخورد میکنیم. کافیست کمی از خواستههایمان پاسخ داده نشوند یا فقط فکر کنیم که آنچه میخواهیم و حقمان است نداریم، شروع میکنیم تا دلیلی بسازیم برای تمسخر یکدیگر و سر خودمان را گرم کنیم و با شادیهای باطل جای حقهای پایمال شده را پر کنیم. همین مردم عادی مینشینند جوک میسازند برای اقوام ایران(ترک و لر و عرب و...) و شهرهای ایران(رشت و قزوین و اصفهان و...)، چون فکر میکنند به آنچه باید نرسیدهاند. آنقدر شورش را در میآورند که مثلا تبریزیها در استادیوم فوتبال، خلیج عربی را فریاد بزنند. عدهای هم که دست بالا را اتفاقا دارند، میگویند این ها تنها و تنها، توطئهی دشمن (خصوصا اسرائیل) برای تجزیه ی ایران است. عوامل مهمتر، دقیقتر و قابل کنترل را هیچگاه نمیبینند چون مجبورند بگویند این ها که هست، همه یک سر خوبند و فقط دشمن است که موش میدواند، تا یک چیزهایی برای آینده شان محفوظ بماند. توهم توطئه را اگر از دستهای بگیرید هیچ چیز برای گفتن ندارند.
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 39