مَرد اندازون

ساخت وبلاگ

«کلوخ اندازون» سنتی ست که از قدیم مانده، مثل سیزده بدر. این چنین است که یک روز قبل از شروع ماه روزه، اهل و عیال و بند و بساط را جمع نموده و به نزهت و هواخوری میرویم و تا سرحد ارتحال از مائده های زمینی، آسمانی و فضایی میلمبانیم تا شکم چارپهلو کنیم.

آن روز هم روز قبل از ماه روزه بود و قاطبه ی فک و فامیل عظیم الشان ما برآن شدند که رسم وزین و ثقیل کلوخ اندازون را به سیاقی مستحسن به جای آورند. بنده ی فلکزده هم به قصد مصاحبت با زیبارویان و تنی به آب زدن و توپی به پا گرفتن و چیزی در دهان گذاشتن و فرو دادن، به آن ها پیوستم. 

با دستور بلندقدری به ارضی بعید از ولایت خودمان گسیل داده شدیم. اهل و عیال را نشاندند و بند و بساط را پهن کردند. طبق بلیه ای که در دودمان مجید و نبیل ما جاری ست، سبیل دارهای طایفه به هنگام تفرج باید به امور شریفی چون پزندگی انواع طعام وشراب، آبرسانی، تطهیر ظرف و ظروف و برخی کودکان فخیمی که نمره های یک و دو دارند، بپردازند و بقیه به تفنن بگذرانند. از سر حماقت و بلاهت بود که این بلای کلان را از یاد برده بودم و دگر بار به طمع فلان و بهمان، ناخواسته تن به ذلت داده بودم. اصلا قبل ترها هم به همین خاطر بود که هیچگاه از سبز شدن پشت لب فوقانی خویش مسرور نبودم  و مدت ها انکارش میکردم. 

به اواسط پیک نیک که رسیده بودیم، ناگزیر در نقش گماشتگی و چاکری فرو رفته بودم و چون مربوبی به حکم اربابان خویش از این سو بدان سو اعزام میشدم تا فرامین مملوک را به منصه ی ظهور برسانم.  احساس مستهلک شدن در این کارزار و اندیشیدن به فردایی که سختمان خواهد آمد در گرمای گرم روزه داری(تفسیر ابوالفتح)، وضعیت روحی و روانیم را به آب و هوای کیش میشی نزدیک کرده بود تا اینکه عارضه ای افتاد.

مردی پنجاه ساله به هنگامه ی بازی بر روی شاخه های درختان کنار رود و صعود از آن نحیفان تازه سبزشده، ناگاه فرود آمد و چه فرود آمدنی. رود با خودش او را میبرد و آنچنان که نشان میداد هیچ تلاشی برای نجات نمیکرد و این بدان معنا بود که در اثر فرود آمدن ضربه ای وارد شده است که در حال خودش نیست. مرد را خیلی آن طرف تر از آب گرفتند و آمبولانسی درآمد و به مقصد سردخانه دررفت. پرس و جوهای بی دلیل قلندران جماعت، روشن ساخت که به هنگام فرود، سرش به تخته سنگی کف رود اصابتی سخت داشته و همانجا ریق رحمت را برعکس سرکشیده و این حسن ختام(!) مربوبی و شوربختی این حقیر و معرتی بر پایان تفرج اغیار بود.

این چنین بود که عبید میگفت: عربی به سفر شد و زیان دیده بازگشت، او را گفتند: چه سود بردی؟ گفت: ما را از این سفر سودی جز شکستن نماز نبود.

خدایش بیامرزاد، حداقل مرا از بند اسارت آزاد کرد به هنگام مرگش. 

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 47 تاريخ : شنبه 27 خرداد 1396 ساعت: 6:36