چیزی جا گذاشته ام

ساخت وبلاگ

چه بی اندازه دلم برای لحظه ای که  گذشت تنگ می شود. برای تو، برای خودم تنگ میشود. دلتنگ ساعت هایی که گذشته اند. دلتنگ آدم هایی که هستند، که نیستند. دل تنگ هیچ کجا. دلتنگ تو. دلتنگ کشتی چوبی، که یک روز یک جا فراموشش کردم. رفته بود و دیگر نبود. چه میتوانستم بکنم وقتی هیچ نمیتوانستم بکنم؟ فراموشی از سر غفلت نبود. فراموش شد چون همیشه بود.  همیشه میدیدمش. آنقدر بود که یادم رفت که هست. یادم که آمد تمام درد عالم آوار شد بر سرم، دنیا میخ شده بود به دیواری ترک خورده که عکس چگوارا هم کنارش بود، فیدل، عبدالناصر، هیتلر، حتی مائو هم و گاندی و استالین هم و لنین.

کشتی با من حرف بزن. با من بگو از تنهاییت. بگو از خاک نم داری که حسرت آب را به دلت گذاشت. بگو از بادبانی که در حسرت باد پوسید.  فریادی که از جان آمد و گوشی خریدارش نشد. سرگردان شد بین دیوارهای آجری آن اتاقک و کمانه کرد و باز به جان نشست. کشتی با من سخن بگو. از رنج، از درد، از ناله، از آه. بگو که چه دردی ست آن گاه که دردت را گفتن نتوانی.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1396 ساعت: 0:01