#نامه‌ای_به_سی_سالگی

ساخت وبلاگ

دو سال پیش، در بیست سالگی با مردی آشنا شدم که تمام چهارچوب های ذهنیم را به بازی گرفت، سستشان کرد و بعد هم نابودشان کرد. نه اینکه او بخواهد و هجوم بیاورد، نه! خواندن نوشته هایش کافی بود که مرا از دنیای خودم جدا کند. در پی آن با مردی دیگر آشنا شدم. مرد دوم کار دیگری  کرد. او داشت مقاله ای مینوشت و من با پررویی تمام خواهش کردم که بگذارد کمکش کنم و در جریان نوشته هایش باشم. مثل اینکه دست گذاشته بود روی آدم های بزرگی که اسمشان را یک تریلی هیجده چرخ هم نمیکشید و آنوقت آبرویشان را میبرد. با هزار و یک واسطه و گاهی مستقیما، یک عالم منبع از انواع و اقسامش داشت و مرا می انداخت وسط این ها، اسم یک نفر را میداد و میگفت:«بگرد تو زندگیش، کاری به کارای خوبش نداشته باش که کل دنیا میدونن. فقط و فقط اشتباهاتشون رو بررسی کن و تیتر کن با منبعی که پیدا کردی ازش».

حالا مقاله ی او به کتاب تبدیل میشود و هیچ ربطی هم به آن همه یادداشت ها و آبروبری ها ندارد؛ اما، من دیگر هیچوقت نتوانستم کسی را به عنوان مراد و بزرگ و پیر بپذیرم و با احتیاط عجیبی لفظ استاد را پشت اسم ها آوردم که تعدادشان از انگشتان یک دست هم کمتر بود. پس از آن دیگر این واژه ها بودند که برایم حرمت داشتند و آدم ها حرمتشان در مقابل واژه ها ناچیز بود و در مقابل هم با هر عنوان و نسبتی، کاملا مساوی.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 6 تير 1396 ساعت: 0:01