#جاده_با_لکه‌گیری

ساخت وبلاگ

کوچه‌ی ما دو خیابان دو طرفه‌ی پر رفت‌و‌آمد را به هم متصل میکند و باز نزدیک‌ترین کوچه به یک خیابان دو طرفه‌ی اصلی ست که طبیعتا شلوغ‌تر از آن دوست. خانه‌ی ما هم پلاک یک است. یعنی اولین خانه. همه چیز دست به دست هم میدهد تا گوش‌هایم به صداها عادت کنند. مثلا الان من مجهز به این آپشن هستم که با وجود صدای ماشین و موتور ویراژ دهنده و ندهنده، بوق تک و ممتد، فحش ملت به هم و صدای رپ و راک و پاپ و نوحه ی ماشین ها تمرکز کنم.

نوه‌های همسایه‌ی روبه‌رویی تابستان‌ها هر شب سر و صدایشان تا مریخ میرود. اسم معروف ترینشان هم محمد جواد است و یکیشان امیرحسین است (داریم بهتر از امیرحسین ها؟ نداریم. یقینا نداریم.) و یکی از دخترهایشان هم خیلی بی ادب است. همین چند شب پیش وقتی چندبار مادرش را صدا کرد و جوابی نیامد شروع کرد بفرستدش زیر تریلی و و هزار راه نرفته ی دیگر. بزرگترهایشان که بامزه ترند. همین دیشب احمد برنده‌ی اسم و فامیل شد و محمد معتقد بود داراب اسم شهر نیست و میخواست جر بزند که حضار با یک سرچ کوچک کارش را ساختند. بلال را هم میوه نمیدانست و  وقتی باز رایش وتو شد، با بهانه کردن شیطانی بچه ها، میگفت:«اَص مـَ دیگه بازی نیمکونم، وخزید بریم، وخزید بریم! حالا کا بِچا هنچی میکونن وخزید بریم!» میخواستم داد بزنم از اتاقم که مردک بنشین سرجایت بازیت را بکن داشتیم لذت میبردیم که خودش نشست و ادامه داد تا باخت. من با پدربزرگشان از طریق مسجد آشنا شدم و سلام و علیکی داریم. مدت هاست.

همسایه‌ی دیوار به دیوارمان ساکت است. کلا سر و صدایی ندارند. با آقای خانه‌شان آشنا هستم و علاوه بر سلام و علیک، احوال پرسی هم داریم. بهترین همسایه‌مان است به هرحال. کلا خیلی به هم شبیهیم و این خودش خیلی خوب است.

عمو رجب دیگر همسایه‌مان است. عمو رجب بیشتر از هشتاد سال دارد. یک دوچرخه‌ی چینی هم دارد و با آن قبل‌ترها کل شهر را میچرخیده است. خودش میگوید تا همین پنج شش سال پیش تا مزار شهدا با دوچرخه میرفته و می‌آمده. حقیقتش این است که من با ماشین هم حال ندارم هرهفته آن همه بروم و بیایم. عمو رجب رزمنده بوده، یک پسرش هم شهید شده، همسر و دختر معلمش هم فوت کرده‌اند. استاد سه تارم از عمو رجب داستان‌های جالبی تعریف میکرد.

همین الان مثلا بوی اسپند می آید. از عطاری کنار خانه مان. گفتم که ما خانه ی اولیم و نبش کوچه عطاری ایست و کنارش خواروبار که پدربزرگ استاد سه تارم است و بعد منقل فروشی(!) و بعد آجیل فروشی و بعد سوپر مارکت و بعد کوچه ی بن بست که در حیاطمان به آن کوچه باز میشود. من با اکثر فروشنده‌ها آشنایی دارم و با چند نفرشان مبادله‌ی کالا با کالا هم. به خاطر اینکه عطاری سمت راست خانه است اتاق من تابستان ها بوی مشهد و بازار وکیل شیراز میدهد و سوپرمارکتی که سمت چپ است باعث میشود اتاق برادرم بوی یخچال بستنی بدهد.

محل ما سه مسجد دارد. آنچه که جا افتاده این است که یکی‌شان مخصوص پیرمردهاست. یکیشان مخصوص نه پیرها و نه جوان ها. یکیشان بیشتر نزدیک به جوان هاست. غیر از آن که پیرمردی ست من در دوتای دیگر رفت و آمد دارم.  نه پیرها و نه جوان ها را میروم چون نزدیک است و اکثر شب ها حال ندارم بیشتر راه بروم. جوان ها را میروم چون دوستانم آنجا هستند و کلاس ها، کارگاه ها و همایش های تخصصی خوبی برگزار میکنیم. مثلا این چند هفته‌ی تابستان سه‌شنبه ها، عصرانه‌هایی با موضوع «سیری در داستان های تمثیلی-عرفانی سهروردی» با آقای ابراهیم، دکترای فلسفه تطبیقی برگزار میشود. اینکه مسجد میروم دلیلش صرفا نماز نیست. شاید خیلی وقت‌ها نمازم را قبلش خوانده‌ام، اما آنچه که جامعه شناسی به من یاد داده باعث میشود که مسجد یکی از انتحاب های اصلیم باشد.

محله ی ما به خاطر موقعیتش قطع آب و برق و گاز ندارد. فشار آبش هم تابستان ها کم نمیشود. تنها قبل از تحویل سال است که فشار کم است، در بقیه ی موارد همه چیز روال است.

اینجا جز آلودگی صوتی و آلودگی هوا مشکل دیگری نداریم. البته مشکل تر از این مشکل ها هم عملا ممکن نیست. یکی روان را و دیگری جان را نشانه میرود. خوب است. جاده مان با لکه گیری صاف است.

همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند...
ما را در سایت همایونی حکایتی از خودش فرمایش میکند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 28 تير 1396 ساعت: 2:14