پیرمرد آمده بود یک بطری شیر خریده بود و رفته بود و باز فردایش آمده بود و پرسیده بود که چطور میتواند در بطری را باز کند. جواب داده بودند و باز فردایش آمده بود و خواسته بود که خودشان بطری را برایش باز کنند. شیر را برای گربههای خیابان میخواست. خودش به طعم میوههای گندیده که بقیه برای حیواناتشان میخرند عادت کرده بود. سالها پیش از جنوب آمده بود و اینجا بیخانمانی بود که خیلی ها حداقل به چهره میشناختندش. کنار داروخانه مینشست و شب ها هم همانجا میخوابید. بی آزار بود و عجیب.
یک روز هم ناپدید شد و بعد گفتند کنار همان داروخانه وقتی یخ زده بود جمعش کردهاند و بعد یک جایی در قبرستان دفن شده. او سالها بود که آنجا یخ نزده بود؛ ولی، با اینکه هر سال زمین گرم تر میشد آن روز یخ زد. شاید هم خواست که یخ بزند و شاید هم آنقدر پیر شده بود که دیگر زورش نرسید. آن هایی که از خیلی قدیم میشناختندش میگفتند قبل از به اینجا آمدنش خانوادهای داشته و زندگی خودش را و هم میگفتند که نه هیچ نداشته و ندارد و از اول هم همین بوده و هیچوقت نگفتند چرا وطن خودش را ترک کرده و به اینجایی آمده که نه امکاناتی دارد و نه وضع درست و حسابی. هر دفعه حرف هایشان متناقض بود تا مرا از سر خودشان بازکنند.
ریشخندش میکردند و هیچکس حتی اسمش را هم یادش نبود و من حتی چهرهاش را فراموش نکردهام. من مقصرم. سرمایهداری مقصر اصلی ست. حکومت ها مقصرند. جهانی شدن ها مقصرند. هویت ها مقصرند.
مردم آن شهر مقصرند. ما مقصریم. تو هم که میخوانی مقصری.
برچسب : نویسنده : 3multi-track6 بازدید : 62