این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد. مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار! اگر همه ما تجربیات مفید خود ر, ...ادامه مطلب
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد. زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید, ...ادامه مطلب
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا / این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام / عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام / ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی / من با اجل آمیخته در نیستی پریدهام , ...ادامه مطلب
مارهای سنگی و سپید کوه، دو نگهبان رویین تن، با قدرتی حیرتآور، سال هاست دور تا دورش را احاطه کردهاند. در روزگاران دیرین، شاهی بر فراز آن کوه سربلند، برای خویشتن خویشش قلعهای ساخته بود. آجر به آجرش , ...ادامه مطلب
قضیه از این قرار است که با هربار جهش قیمت دلار، به طور همزمان جهش قیمت طلا و سکه را خواهیم داشت(چرا که این قیمت براساس اونس جهانی طلا و دلار آزاد محاسبه میشود)، سپس با یک گپ کوتاه زمانی بازار سفته باز, ...ادامه مطلب
دور تا دور را سرک کشیدم. با پشت انگشت به شیشه کوبید. صدا کن مرا، صدای تو خوب است. چند قدم دور شدم. در ابعاد آن عصر خاموش، باد سرد زمهریر به میان استخوان رخنه میکرد و نورِ گیتی فروزِ چشمهی هور، از می, ...ادامه مطلب
آن موقع ها که هَشتحَرفی را در بلاگفا شروع کردم هفده ساله بودم. امروز بیست و سه سال دارم؛ یعنی، شش سال پیش تا به الان. اکثر بلاگرهای آن دوران رفته اند، عده ای هنوز مینویسند و خوانده میشوند و عده ای هم, ...ادامه مطلب
سکوتی آنقدر سنگین و بی مهابا و وحشی که انگار نه انگار لحظه ای پیش طوفانی سهمگین، بی مقدمه ای، بی نسیمی، بی ابرسیاهی، بی سایه ای از دور، چنان به پاخاسته بود که گویی میخواست تا ابدالدهر عنان را به دست گیرد و هرچه هست و نیست را بکند و ببرد و نیست کند. های و هوی و زوزه هایش گوش عالمیان را پر از سنگ ریزه و رمل و ماسه و نمک میکند و نمیشوند هیچ را و آنگاه جوانه ای, ...ادامه مطلب
یک بار هم با دوچرخه از کوچه ای باریک میگذشتم که پسرکی با هیکلی درشت تر از من، سر راهم ایستاد. تهدید کرد :«این بار هیچی، اگه یه بار دیگه ببینم از این کوچه رد شی میگیرم سیر، کتکت میزنم». بعد هم رفت کنار و من هم راهم را کشیدم و رفتم. آن روز دیگر از آن کوچه نگذشتم. فردایش هم همینطور. پس فردایش هم همینطور. یک هفته بعد تصمیم گرفتم از کوچه رد شوم. رد شدم. آهسته و ه, ...ادامه مطلب
تقریبا بیست و سه سال دارم. بچه ای که فکر میکند بزرگ شده و چون بزرگ شده دیگر بچه نیست. بچه ای که با یک شوخی کوچک، بزرگ ناراحت می شود. متوجه شوخی بودنش نمیشود. خُرد میشود. مثل یک پتک بر جانش میکوید. زود به دل میگیرد. ساکت میشود. میخواهد از دست خودش فریاد بکشد. سکوت یا فریاد؟ عطش یا طغیان؟ جگرش را می گزد. بند دلش می گسلد. آشوب میشود. سر ناسازگاری برمیدارد. روح , ...ادامه مطلب
غرفه ای بلند. غرفه ای وهم آلود. غرفه ی بلند موهوم شبستان. جویباری از دامنه ی کوهی تا پای کوهی دیگر در دشتی فراخ. کوهی سر سپید از برف. شبستان سبز. دشتی وسیع با جویباری خشک؛ لیک، نمسار از برف. انتهای بی نهایت کوچه ای پر از قاصدک و سنجاقک و زنبور عسل. پر از کودکی ها و سر زانوهای خونین و دست های زخمی. درخت گردو، عطر گل محمدی، ریحان، تره، شاهی. آبِ خنک. «زاغ های , ...ادامه مطلب
فرمان ماشین را با دست راست گرفته بودم. آرنج دست چپم روی در بود و مشت چپم به شقیقه ام چسبیده بود. با سرعتی ثابت خیابان را گذراندم، میدان را هم. جاده ای پرشیب و سنگلاخ را هم و بعد به این نقطه رسیدم. نقطه ای متروک با آتش هایی خاموش. متروک برایم یعنی تاریخ. تاریخ برایم یعنی غربت. غربت برایم یعنی کویر. کویر برایم یعنی آرامش. آرامش برایم یعنی استواری. استواری برا, ...ادامه مطلب
[سال هزاروسیصدونودویک] نیمکت پشتی ام مینشست. یک روز وقتی که دبیر استراحت داده بود گفت:«میدونی آدِم یه وَقتای میخواد به یه دختِری بِگِد دوستِت میدارم، نه؟» گفتم چیطو؟! گفت:« هیچ طو! همی دیگه. بِگِد عزیزم و ای احساساتشو بروز بِدِد. ای حسو تو وَم داری؟» گفتم: حالا فعلا ندارم. آما شایِد بعدا داشته باشم. گفت:«الان حست چی چیِس اووَخ؟» گفتم: حسی انزجار نسبت به دبیری فیزیکی اِز خود راضیمون. گفت:«خُبِس که!» گفتم: آررره خیـــلی خُبِس! خیلی! [سال هزاروسیصدونودوسه] داشتم از ماشین پیاده میشدم تا کیک و آبمیوه ای تهیه نموده و از گرسنگی عصرانه نجات یابم. از آن طرف با دوچرخه رسید به من. بعد از احوال پرسی، گفتم: مبارک باشِد. خُب یواشَکی میری قاطی متاهلا، آ محل نیمدِی. چه خَبِرا؟ اوضاع چیطوره؟ گفت:«در این حد بوگَم که پیشنهادی مَ اینِس کا زن بِسونی. خیلی خُبِس. راضی راضی!» [سال هزاروسیصدونودوپنج] وقتی پیاده شدم بروم این دفعه کیک و شیر بخرم، باز در همان خیابان دیدمش. این دفعه اما بچه به بغل. یادم آمد که احساساتش را میخواست بروز بدهد و حالا بروز داده. پسر تپلی که از دبستان جدی ترین رقیبم در مسابقات قرائت قرآن بود و سال های دبیرستان دیگر عقب نشینی کرده بود., ...ادامه مطلب
اعتراضات گستردهی صنفی کارگران (طبقه کارگر)، اعتراضات سال هشتادوهشت(طبقه متوسط شهری) و اعتراضات دیماه نودوشش(طبقه تهی دست شهری یا طبقهی متوسط رو به پایین). این ها مهم ترین اعتراضات پس از انقلابند. در مورد اعتراضات اخیر میشود چندین تئوری توطئه مطرح کرد. از آمریکایی بودنش تا راهی برای کنار زدن و بستن احمدی نژاد؛ اما، نباید از اصل ماجرا غافل ماند. در اعتراضات اخیر دو قشر معترض قبلی، یعنی کارگران و طبقهی متوسط شهری، وارد نشدند. این دو طبقه موثرترینها در صحنهی سیاست ایرانند. کارگران با اعتصابهایشان با از کار انداختن چرخ اقتصاد و صنعت، در انقلاب اسلامی نقش مهمی داشتند و امروز هم بیشترین اعتراضات سازماندهیشده و صریح از سمت همین قشر است. طبقهی متوسط هم در انقلاب، هم به هنگام جنگ، هم در دوم خرداد و شروع اصلاحطلبی، هم در سال هشتاد و هشتاد و اعتراضاتشان و هم در سال نودودو و نودوشش، نقش موثر، مستمر و مفیدی داشتند. هرچه این نقش و این پیوند از نظر زمانی پیشرفت کرد، عقلانیتر و حسابشدهتر شد. این عقلانیت را میتوان از رای اصلاحطلبان و بخشی از اصولگرایان به اعتدالگرایان، صرفا به خاطر مصالح کشور، متوجه شد. علت مخالفت نگارندهی وبلاگ با اعتراضات اخیر به همین خاطر بود. طبقه ی تاثیر گذار سیاست ایران که عمدتا از خانوادههای انقلابی در سال پنجاه و هفت و صدمه دیده از جنگ هشت ساله هستند، ب, ...ادامه مطلب
دومین نفری بودم که جدول ضرب را از بین حدود پنجاه دانش آموز حفظ میشدم. یک شبه حفظ کردم. بعد از آن، بچه ها یکی یکی حفظ میکردند و جایزه میگرفتند. در کلاسمان از حدود بیست و پنج نفر، دو نفر هنوز ضرب را نمیدانستند. معلممان محمدباقر را به من سپرد. دانش آموز شیطان و درس نخوانی بود. با او در آخرین نیمکت کلاس نشستیم و هر روز جدول را کار میکردیم. اوایل اصلا علاقهای هم نشان نمیداد. چقدر شاکی بودم از دستش! تا قبل از عید تقریبا یاد گرفت. ضرب های سختی مثل «شیش هفتا» را البته فکر نمیکنم هنوز هم بلد باشد. سال دوم راهنمایی باز با محمدباقر هم کلاس بودیم. دبیر علوم، گروهبندیهای چهارنفره کرده بود و هر دو هفته یک بار هم امتحان گروهی میگرفت. هر نمرهای هم که گروه میگرفت، جلوی اسم تک تک بچههای آن گروه میگذاشت. گروه من تشکیل شده بود از خودم که سرگروه بودم، یکی دیگر که درسش متوسط بود و یکی که ضعیف بود و یکی دیگر که چیزی هم به ضعیف بدهکار بود. دبیرمان این وسط اشتباه محاسباتی کرده بود. محمدباقر را کلا جزو هیچ گروهی قرار نداده بود. به همین جهت از خودش پرسید که دوست داری با کدام گروه باشی؟ انگشت اشارهاش را به سمت ما گرفت و نامم از حنجره اش بیرون پرید. حالا گروهم یک نفر دیگر که چیزی به اویی که به ضعیف بدهکار بود، بدهکار بود هم داشت که هیچ، تعدادمان هم بیشتر شده بود نسبت به بقیه. اولین امتحان را که میخواس, ...ادامه مطلب